دخترک طبق معمول هر روز، جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های فرمز رنگ با
حسرت نگاه کرد. بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف
پدرش افتاد: اگه تا آخر ماه، هر روز بتونی تمام چسب زخم هاتو بفروشی، آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم. دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت: یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا ... و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه ... خدا نکنه ... اصلا کفش نمی خوام!
چقدر قشنگ بود
ممنون دوست گلم
آدم خاصی نیسـتم...
مـخاطب خاصی هم ندارم!
فقط حس خـاصی دارم !
با چی اسمی لینک کنم دوباره؟!
حالم ازت بهم میخوره اسمت چیه
اونوقت چرا؟؟؟؟؟
میتونی تو صفحه وبلاگ دقت کنی تا بفهمی اسمم چیه؟