دخترکی بود کوچک و یتیم با لباسانی فرسوده . در جوار
مغازه ای نشسته بود . گذشت زمان طاقتش را در هم شکنید و
وی را بر زمین انداخت . دخترک هم همچون بالشتی زمین را در اغوش گرفت ولی درد
گرسنگی وی حتی اجازه ی اندک خوابی را به دخترک نداد . دل دخترک شکست و بر خود پیچید
و مدام یا خدا یاخدا میگفت . ناگهان دستی لطیف او را در بلند
کرد و در آغوشش گرفت و برایش غذایی خرید و پیراهن خود را رویش انداخت و رفت .
دخترک سراسیمه به جلویش رفت و گفت خانم شما کی هستید؟
گفت
من بنده ی خدایم.
گفت
می دانستم که نسبتی با خدا داری.
توی زندگیـم تجدید شدم!
نه بخاطر درس نخـوندن!
بخـاطر دوست ناباب!
نه، ببخشید!
بخاطر باورهایم که..!
به باد رفتند..!
یک به یک..!
وقتی غرورم پر پرواز گشود...
امیدوارم توی زندگیت جز اون دسته از افرادی باشی که :
اگه یکی چشماتو گرفت
فقط یه نفر تو ذهنت بیاد
نه چند نفر...
چقدر سریع برای پستتون کانت میاد؟!