غم شبهای سکوت و دل بارانی خویش........
گله از هیچ ندارم نکنم شکوه ز کس.........
که شدم بنده پابسته پیشانی خویش.......
همه شب فکر همینم غزلی تازه کنم.........
من شاعر بروم سوی غزلخوانی خویش........
به کدامین گنه اینگونه مجازات شدم...........
همه دم نالم وسوزم ز پشیمانی خویش.........
من ازین پس شده ام شاعر و گویم همه شعر........
غزل چشم تو و شرح پریشانی خویش
بیا امشب کمی برگها را قدم بزنیم نگران نباش کسی ما را با هم نخواهد دید اگر هم دید ؛ خیالی نیست بگو داشتم با خودم قدم میزدم! [گل]
ساعت اتاق را خوابانده ام !
.
بی کوک ، بدون باطری
تا حتی هوس یک ثانیه حرکت هم
به سرش نزند . . !
.
.
.
.
.
گورِ پدر دقایق !
.
بی تو بودن شمارش نمیخواهد . . .
واقعا جملات تکان دهنده ای بودن همش حرفای دلمه