نیستیم !
به دنیا می آییم...
عکس ِ یک نفره می گیریم !
بزرگ می شویم ،
عکس ِ دو نفره می گیریم !
پیر می شویم ،
عکس ِ یک نفره می گیریم …
و بعد...
دوباره باز نیستیم ...
خداوند از تو نخواهد پرسید که چه لباس هایی در کمد داشتی،
بلکه از تو خـواهد پـرسید بـه چند نفـر لبـاس پوشـاندی؟
خداوند از تو نخواهد پرسید خانه ات چند متر بود،
بـلکـه از تـو خـواهـد پـرسید بـه چند نفـر در خــانه ات خـــوش آمـد گفتـــی؟
خداونـد از تـو نخـواهـد پـرسیـد در چـه منطقـه ای زنـدگـی می کـــردی،
بلکــه از تـو خـواهـد پـرسیـد چگـونه بـا همســایگانت رفتـار کردی؟
خــداونـد از تـو نخـــواهـد پـرسیـد میـزان درآمـد تو چقـدر بـود،
بلکه از تو خواهد پرسید آیا فقیری را دستگیری نمودی؟
خداوند از تو نخواهد پرسید
چـرا این قـدر طـول کشیـد تـا بـه جست و جوی رستگـاری بپـردازی،
بـلکه بـا مهـربـانی
تو را به جای دروازه های جهنم، به عمارت بهشتی خود خواهد برد
پس چرا نمیباری؟ میفهمم حالت را. چشمهای من هم به سوزش افتاده از بغض عمیقت. ببار!
یک سنگینی کشنده.یک شیون و بعد تمام فریادها قطره قطره آب میشوند. پس ببار!
تو مثل من نیستی. دردهایت مزاحم کسی نیست. مجبور نیستی غصه ها را در قلبت دفن کنی. اشکهایت آرامش کسی را به هم نمیریزد. محکوم به هیچ چیز نمیشوی اگر نعره بکشی و در خودت بپیچی.
کبود شده رنگت ببار!
پاره کن این بغض را. ببار بر سر آدمها. ببار!
با تو آغاز نکردم که روزی به پایان برسانم.
عاشقت نشدم که روزی از عشق خسته شوم.
با تو عهد نبستم که روزی عهدم را بشکنم.
همسفرت نشدم که روزی رفیق نیمه راهت شوم.
همسنفت نشدم که روزی عطر نفسهایم را از تو دریغ کنم.
و با یاد تو زندگی نمیکنم که روزی فراموشت کنم.
با تو آغاز کردم که دیگر به پایان نیندیشم.
عاشقت شدم که عاشقانه به عشق تو زندگی کنم.
با تو عهد بستم که با تو تا آخرین نفس بمانم.
همسفرت شدم که تا پایان راه زندگی با هم باشیم.
همسنفست شدم که با عطر نفسهایت زنده بمانم.
و با یادت زندگی میکنم که همانا با یادت زندگی برایم زیباست.
همچنان لحظات زیبای با تو بودن میگذرد ،
از آغاز تا به امروز عاشقانه با تو مانده ام ای همسفر من در جاده های نفسگیر زندگی.
اگر در کنار من نباشی با یادت زندگی میکنم ،
آن لحظه نیز که در کنارمی با گرمی دستهایت و نگاه به آن چشمان زیباست زنده ام.
ای همنفس من بدون تو این زندگی بی نفس است ،
عاشق شدن برایم هوس است و مطمئن باش این دنیا برایم قفس است.
با تو آغاز کرده ام که عاشقانه در دشت عشق طلوع کنم ، طلوعی که با تو غروبی را نخواهد داشت.
و همچنان لحظات زیبای با تو بودن میگذرد ، لحظه هایی سرشار از عشق و محبت.
با تو بودن را میخواهم نه برای فرداهای بی تو بودن.
با تو بودن را میخواهم برای فرداهای در کنار تو بودن.
با تو بودن را میخواهم برای فرداهای عاشقانه تر از امروز.
پس ای عزیز راه دورم با من باش ، در کنارم باش و تا ابد همسفرم باش.
غم شبهای سکوت و دل بارانی خویش........
گله از هیچ ندارم نکنم شکوه ز کس.........
که شدم بنده پابسته پیشانی خویش.......
همه شب فکر همینم غزلی تازه کنم.........
من شاعر بروم سوی غزلخوانی خویش........
به کدامین گنه اینگونه مجازات شدم...........
همه دم نالم وسوزم ز پشیمانی خویش.........
من ازین پس شده ام شاعر و گویم همه شعر........
غزل چشم تو و شرح پریشانی خویش